معنی پاکیزه و تمیز

حل جدول

فارسی به عربی

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

تمیز

پاک، پاکیزه،
فرق و امتیاز،
هوش و فراست،
* تمیز بودن: (مصدر لازم) پاک و پاکیزه بودن،
* تمیز دادن: (مصدر متعدی) بازشناختن، فرق گذاشتن و تشخیص دادن،
* تمیز کردن: (مصدر متعدی) پاک و پاکیزه کردن،


پاکیزه

پاک، تمیز،
[مجاز] بی‌آلایش، صاف، صافی، بی‌غش،
* پاکیزه کردن: (مصدر متعدی) = * پاک کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

پاک و پاکیزه

(صفت) پاک تمیز پاکیزه.


پاکیزه

تمیز، بی آلایش

لغت نامه دهخدا

پاکیزه

پاکیزه. [زَ / زِ] (ص مرکب) صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه ٔ تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه ٔ نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ پاکی و زه بود یعنی چیزیکه زاده از پاکی باشد. (از بهار عجم) (غیاث اللغات). نظیف. نظیفه. زکی ّ. زکیّه. طاهر. طاهره. مُطهَّر. طهور. طیّب. طیَّبه. نقی ّ. (دهار). نقیَّه. پاک. صفی. صافی. منقّح:
دی بر رسته ٔ صرافان من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم.
بوطاهر.
بدو [سیاوش] گفت شاه [کاوس] ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود بر جهان پادشا.
فردوسی.
بپارس اندرون شارسان بلند
برآورد پاکیزه و سودمند.
فردوسی.
عادتی دارد بی عیب تر از صورت خور
صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین.
فرخی.
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
خانه ای دید سپید پاکیزه مهره داده جامه افکنده. (تاریخ بیهقی). حسنک پیدا آمد بی بند جبّه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه درّاعه ای و ردائی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی).
هم از روی فضل و هم از روی نسبت
ز هر عیب پاکیزه چون تازه شیرم.
ناصرخسرو.
گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند
نروید جز که در سرگین و شدیار.
ناصرخسرو.
حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست
پاک و پاکیزه ز تشبیه و ز تعطیل چو سیم.
ناصرخسرو.
کسی کو را نسب پاکیزه باشد
بفعل اندر نیاید زو درشتی.
سنائی (دیوان ص 1097).
کسی که گوهر پاکیزه دارد و دانش
اگر نداردگوهر وگر ندارد زر...
سوزنی.
از آسمان به قدر و به همت رفیعتر
پاکیزه تر به اصل و نصب ز آب آسمان.
سوزنی.
در مدت دو ماه سراسر بازارها به تعریشات پاکیزه و تسقیفات رایق سربپوشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دورافتاده بالای سر ایستاده همی شنید و در هیأتش نظر میکرد صورت ظاهرش پاکیزه. (گلستان).
|| مهذب. خالی از عیب و منقصت. درست و راست:
چو بشنید جندل ز خسرو سخن
یکی رای پاکیزه افکند بن.
فردوسی.
ز فردوسی اکنون سخن یاد گیر
سخنهای پاکیزه و دلپذیر.
فردوسی.
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت بیدادی و بی رهی.
فردوسی.
دو مهتر [قدرخان و محمود] باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی). ما ایزد عزّ ذکره را خواهیم به رغبتی صادق و نیتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما رادر هر حال فی السرّاء و الضرّاء و الشّده و الرّخاء معین و دستگیر باشد. (تاریخ بیهقی).
همیشه ز هر عیب پاکیزه بود
زبان و دو دست و ازار علی.
ناصرخسرو.
پادشاهان را بدین متین و اعتقاد پاکیزه بیاراسته است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
دین پاکیزه و عقل و خرد کامل او
مر و را جز همه نیکوئی تلقین نکند.
سوزنی.
شعری پاکیزه مشتمل بر الفاظ رقیق و معانی جزل انشا کردی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). تحریر؛ پاکیزه گفتن سخن.
|| زیبا. خوب. مطلوب. مطبوع. مقبول. ناضر. پاکیزه روی. وضّاء. واضی ٔ: و این دختر را بیاوردند و زن کرد و سخت پاکیزه و با جمال بود. (ابن بلخی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش وزیر بند و پاردم و ساخت آهن سیمکوفت سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی). و ازآنجا [از اصفهان] میوه هاء پاکیزه خیزد که مثل آن در هیچ بلاد نباشد. (مجمل التواریخ والقصص).
|| خالص. نُضار. لبن خالص، شیر پاکیزه. (دستورالاخوان). || منزَّه. مُقدّس. قُدﱡوس:
ز یزدان پاکیزه خواهم نخست
که چشم بدان دور دارد درست.
فردوسی.
|| عفیف. معصوم. پاک جامه. پارسا:
دو پاکیزه از خانه ٔ جم ّ شید
برون آوریدند لرزان چو بید.
فردوسی.
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه ٔ پارسا.
فردوسی.
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ سیاوش بدوی
که ای پیر پاکیزه و راستگوی.
فردوسی.
بدستور پاکیزه یکروزگفت [خسروپرویز]
که اندیشه تا کی بود در نهفت
کشنده ٔ پدر [بندوی] هر زمان پیش من
همی بگذرد اوبود خویش من.
فردوسی.
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
فردوسی.
زن پاکدامن ز پاکیزه شوی
پسر از پدر بود دیهیم جوی.
فردوسی.
یکی پور بد سوفرا را گزین
خردمند و پاکیزه و بآفرین.
فردوسی.
پس پرده ٔ نامورکدخدای
زنی بود پاکیزه و پاکرای.
فردوسی.
بحق اهل بیت او که پاکانند و اصحاب او که برگزیدگانند و ازواج او که پاکیزه هایند... (تاریخ بیهقی).
پس نیست جای مؤمن پاکیزه
دوزخ، که جای کافر ملعون است.
ناصرخسرو.


تمیز

تمیز. [ت َ] (از ع، اِمص) عقل و هوش و ادراک و دریافت و فراست و بصیرت. (ناظم الاطباء): که ایشان را تمیز نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). وی را خرد و تمیز و بصیرت و رویت است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 333).
دختر طفل را نشاید خواست
تا نیاید به حد عقل و تمیز.
انوری.
بداند اینقدر هرکش تمیز است
که شکر بهر شیرینی عزیز است.
نظامی.
در او فضل دیدند و عقل و تمیز
نهادند رختش بجای عزیز.
سعدی (بوستان).
تمیز باید و تدبیر و رای وآنگه ملک
که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست.
سعدی (گلستان).
جوجه از تخم برون آیدو روزی طلبد
و آدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز.
سعدی.
دیوانه می کند دل صاحب تمیز را
هرگه که التفات پریوار می کند.
سعدی.
- اهل تمیز، اهل دانش. دانشمند. بافضل باهوش و کیاست. اهل بصیرت: اهل تمیز در هواجر این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 20). اهل تمیز را اندک ازبسیار کافی بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 285).
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند زبن عبدالعزیز.
(بوستان).
وگر بی تکلف زید مالدار
که زینت بر اهل تمیز است عار.
(بوستان).
دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند برپلی.
سعدی.
خرد باشد به چشم اهل تمیز
که بزرگی بود بدین قدرش.
سعدی.
- باتمیز، باهوش و بابصیرت. (ناظم الاطباء).
- بی تمیز، بی هوش و بی بصیرت. (ناظم الاطباء). که قدرت تشخیص ندارد. که ادراک و فراست و بصیرت ندارد:
درویشی اگر بی تمیز و علمی
هرچند که با مال و ملک وجاهی.
ناصرخسرو.
ازبهر آنکه تا بره گیری ز دیگری
ای بی تمیز، مر دگری را شدی بره.
ناصرخسرو.
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز
تحمل دریغ است از این بی تمیز.
سعدی (بوستان).
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی بردعزیز است.
سعدی (گلستان).
کاوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
سعدی (گلستان).
|| فرق و امتیاز و تشخیص. (ناظم الاطباء). شناختن از... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بازدانستن از هم. بازدانستن از یکدیگر. (یادداشت ایضاً). بازشناختن. جدا کردن. برتری دادن چیزی رابر چیزی. (فرهنگ فارسی معین).
- تمیز ارواح، اول تواریخ ایام 12:10 یکی از بخششهای ایزد سبحانه است که بواسطه ٔ آن امکان دارد که ارواح را امتحان کرده حق و باطل آنها را معین نمود. اول یوحنا 4:1 و در زمان سلف انبیاء کذبه و ارواح شریره بسیاری در کلیسا یافت می شدند و بسیاران (کذا) نیز مثل سیمون در پی تحصیل این مطلب بودند که خارق عادتی از ایشان سرزند و پرواضح است که بواسطه ٔ همین بهره و بخشش بود که پطرس تزویر حنانیا و پولس، حیله ٔ علیم ساحر را معین فرمود. (قاموس کتاب مقدس).
- دیوان تمیز، یکی از محاکم وزارت دادگستری که متهمان محکوم از آراء صادره در آن دادگاه فرجام خواهند. وظیفه ٔ این محکمه ٔ عالی رسیدگی به احکام صادره از محاکم قبلی است. دیوان کشور. (فرهنگ فارسی معین). آقای جعفری لنگرودی در ذیل فرجام آرد: محکمه ٔ عالی فوق جمع محاکم کشور را گویند سابقاً آن را تمیز می گفتند... (فرهنگ حقوقی ص 203). دیوان عالی تمیز. دیوان عالی کشور. محکمه ٔ تمیز. رجوع به ترکیب بعد شود.
- محکمه ٔ تمیز، محکمه ٔ نقض و ابرام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محکمه ای که در آن احکام محاکم استنیاف مورد بررسی قرار می گیرد و در نتیجه ٔ آن احکام نقض یا ابرام می شوند. رجوع به ترکیب قبل شود.
|| (ص) پاک و پاکیزه. (از ناظم الاطباء). در تداول عامه، پاک. پاکیزه. و تمیزکردن و تمیز شدن دو مصدر مرکب از آن متداول است. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
بپوشیده آن جامه های تمیز
بدیدار نیکو بقیمت عزیز.
شمسی (یوسف زلیخا چ 1 تهران ص 77).
- تمیز بودن، پاکیزه بودن. (ناظم الاطباء). || بازشناسی. بازشناخت. (فرهنگ فارسی معین). || کارشناسی. (فرهنگ فارسی معین).


تر و تمیز

تر و تمیز. [ت َ رُ ت َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) در تداول عوام پاک و پاکیزه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

ترکی به فارسی

تمیز

پاک، تمیز

مترادف و متضاد زبان فارسی

پاکیزه

پاک، تمیز، طاهر، نظیف 2، مطهر، منزه، مهذب، خالص، صافی،
(متضاد) کثیف


تمیز

پاک، پاکیزه، طاهر، طیب، منقح، نظیف،
(متضاد) کثیف، امتیاز، بازشناسی، تشخیص، تمییز، فراست، هوش، بازشناختن، فرق گذاشتن، متمایز ساختن

فرهنگ معین

تمیز

(مص م.) بازشناختن، جدا کردن، (ص.) پاکیزه، پاک، تشخیص دادن، فرق گذاشتن. [خوانش: (تَ) [ع. تمییز]]

معادل ابجد

پاکیزه و تمیز

508

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری